نویسنده: محمدرضا شمس

 
انوشیروان جلوی قصرش زنجیری آویزان کرده بود و نگهبانی هم برای آن گذاشته بود تا هر کس مشکلی داشت، آن را به صدا درآورد.
یک روز ماری دور زنجیر چنبره زد. به انوشیروان خبر دادند. انوشیروان دستور داد نجار با اره‌اش، بنا با تیشه‌اش، بزاز با قیچی‌اش، نعل‌بند با چکش‌اش، کنار زنجیر جمع شوند.
همه آمدند. مار از کنار همه گذشت تا به نجار رسید و جلوی او ایستاد. انوشیروان رو به نجار کرد و گفت: «ای نجار! با این مار برو، ببین مشکلش چیست.»
نجار اره‌اش را برداشت و دنبال مار رفت. رفتند تا به غاری رسیدند. توی غار آن قدر مار بود که جای سوزن انداختن نبود. مار به طرف ملکه‌ی مارها رفت. ملکه گوزنی را بلعیده بود، اما شاخ‌های گوزن در دهانش مانده بود و داشت خفه می‌شد.
نجار شاخ‌های گوزن را اره کرد و او را نجات داد.
موقع برگشتن، ملکه‌ی مارها دستمالی به نجار داد که داخل آن دو دانه‌ی عجیب بود. نجار دستمال را برداشت و رفت دربار و حکایت را برای انوشیروان تعریف کرد و دانه‌ها را به او داد. انوشیروان، با تعجب به دانه‌ها نگاه کرد و پرسید: «این‌ها چه دانه‌ای‌اند؟»
وزیر گفت: «پادشاه به سلامت. این‌ها هرچه باشند، خوردنی نیستند، شاید کاشتنی باشند. این‌ها را بکاریم ببینیم چه می‌شود.»
انوشیروان دستور داد و باغبان دانه‌ها را کاشت. مدتی گذشت و دانه‌ها سبز شدند. باغبان از دانه‌ها مراقبت کرد تا یکی‌شان گل داد و به بار نشست. خبر به انوشیروان رسید. انوشیروان با وزیر و وزرا جمع شدند که حالا چه کار کنیم؟ وزیر دوباره گفت: «پادشاه به سلامت. دستور بدهید خر و بزی بیاورند و هر روز از این میوه به آن‌ها بدهند، اگر نمردند که دانه‌ها خوردنی‌اند.»
خر و بزی آوردند و چند روزی از میوه‌ها به آن‌ها دادند، دیدند هر روز پروارتر می‌شوند. اسم میوه را «خربزه» گذاشتنند. خودشان هم خوردند و دیدند طعم و مزه‌اش خوب است.
بعد از آن، دانه‌ی دوم بار داد. همان موقع قاصدی به اسم «وانه» با باج و خراج یک ساله از هند آمد. تا چشم قاصد به میوه‌ی عجیب افتاد، آب از لب و لوچه‌اش راه افتاد و گفت: «خیلی خوشمزه بوداهه.»
به دستور انوشیروان، یکی از میوه‌ها را کندند و به قاصد دادند. قاصد میوه را قاچ کرد و تا آخر خورد. از آن روز به بعد، اسم آن میوه را هندوانه، یعنی وانه؛ قاصد هند، گذاشتند.
منبع‌مقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.